باز دلتنگی

باز دلتنگی و تنهایی

باید بار سفر بست و رفت...

کجا؟! نمی دانم!!!!

......

کامنتهای نوشته قبلی پاک شده (علتشو نمیدونم)

...

امیدوارم امتحانتو خوب بدی...

 

در سرزمین من عشق ورزیدن یعنی کفر...

کافران هم کیش من! 

من کافر می مانم!

نخواهم برگشت

راه درازی در پیش رو دارم تا مقصد

تا بینهایت...

به موطنم برمیگردم! در کیش خود میمانم! به سوی مقصد میروم...

 

 

امشب سکوت من فریاد دلتنگی و بی خبریست...

 

در جستجوی آبادی تا آخر دنیا رفتم...

به ویرانی رسیدم!

اکنون با خشت اول از ابتدا آباد میشوم...

آبادانی خود به پیش من آمده است!

 

 

احساس من توی این همهمه گم شد...

کسی حرفم و نفهمید

تو احمق شدی پسر!

نه! با احمق ها طرف شدم!

 

......

 

خسته شدم از انتظار سحر

آقای سهراب اندکی صبر یعنی چقدر؟!

بخدا دیگه کم کم دارم کم میارم!

از اینجا تا بینهایت...

 

از اینجا تا بینهایت...

چقدر راه؟

چند ساعت؟

چند روز؟

چند سال؟

 

از اینجا تا بینهایت؟

راه درازی در پیش داری!

توشه سفر و برداشتی؟

نقشه سفر و داری؟

باید دل به دریا بزنی!

باید همه چیز و اینجا جا بذاری!

باید دست خالی بری!

 

از اینجا تا بینهایت...؟

خیلی وقته که راه افتادم!