هرگاه در خود شکستی

از سختی و بی دلیل بودن زندگی...

به یاد آور که خدایی آن بالا هست

خدایی که از زجر دادن ما لذت می برد!

تا خود را بیابیم

و آنگاه از لذت بردن ما لذت برد!

 

 

شاید بهتر باشد از فردا خودم نباشم!

مهم نیست در بر روی همان پاشنه می چرخد یا نه...

مهم این است که من تصمیمم را گرفتم!

فردای بهتر...

 

زندگی همیشه همانگونه است که خود می خواهد نه آنگونه که ما می خواهیم!

ما نیز باید هماگونه زندگی کنیم که خود می خواهیم نه آنگونه که زندگی می خواهد!

یک نوشته ی ناشناس...

 

هنوز گاه نیمه شبی٬ رهگذری با سرفه های سرد خویش٬ ثانیه های حضور را

روی پل احترام می گذارد.

من از انسان گفتم. من از عاشق شدن گفتم.

به من رندانه خندیدند!

کنون بگذار با تنهایی خویش همنشین باشم، رها از قید این آلودگی های زمین

باشم.

به جرم عاشقی رویایی ام خواندند. به ذات خود خیانت کرده ام اگر غیر از

این باشم.

به من آموختید فریاد های تلخ بی پاسخ٬ که هر چه در پی آنم فقط در

قصه ها  مانده.

                                 کاش تو خواننده ی شعرم باشی

 

زندگی زیبا نیست

زندگی باتلاقی بیش نیست و من دست و پا زنان مرگ خویش را نظاره میکنم

.....

پ.ن: سیگار می خوام!

 

نگران نباش!

همانی خواهد شد که میخواهی!

فقط کمی صبر کمی صبر و کمی دیگر صبر...

(یادت باشد لاک پشت ها نمیدوند!)

 

 

در روزگاری که دل های آدمیان زنگار بسته

و همه جا تاریک

چگونه نور را پیدا کنم؟

 

دریای کوچکی که در دل داشتی براستی انعکاس نور بود

من دریای نور را پیدا کزدم!

 

من برای پستی نهایتی کمتر از این متصوربودم!

ولی تو بینهایت پستی!

(رابطه زندگی من و شانس!)

 

 

دیر زمانیست بر شانه های من خسته  بار گرانیست...

یادم باشد این بار همان هدف من است

تا مقصد بر زمین نمیگذارمش!

 

آشفتگی ذهن من پایان ندارد و من منتظر زلزله مهیب زندگی ام همستم...

شمارش معکوس شروع شده پسر!

10

9

8

.

.

.

0

اشتباه نکن! میخوای اوج بگیری! زلزله نه!

تو باید پرواز کنی...