در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخورد کردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد, تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم, فقط برای این مطلب است که خودم را به سایه ام معرفی کنم.
صادق هدایت
......
پ.ن: امشب حس هیچ چیز و ندارم!
سلام
وبلاگ جالبی دارید و خوب هم می نویسد
موفق باشید
خوشحال میشم به منم سر بزنی
سلام ...
دستت درد نکنه! خستگیمو از تن بیرون کردی ... همیشه جملات صادق هدایت سرحالم میاره! ولو اینکه چیزی ازش نفهم!!!
دلت شاد ...
گاهی به این فکر می کنم اگه هدایت یا بقیه توانایی نوشتن نداشتند و به جای نوشتن به یک روان شناس برای مشکل ارتباتشون با اطرافیانشون مراجعه می کردنند پس تکلیف ادبیات چه می شد؟!!!
برای خودم و البته یادش رفت بگه
برای اینکه امیدی درونش روشن است
که روزی کسی آنقدر قهرمان باشد که این مرز را بشکند و خود را به داخل این خلوت بکشاند
اگه میدونست که کسی نمیخوندش نمینوشت
باور کن
عشق چشمی ست که گاه خود را به کوری می زند
تا از خیابان عبورش دهی
بی که بدانی عبورت داد
توحید جونم بهم بگو چی شد؟
جوابت رو گرفتی؟!
میدونی خیلی خسته ام از کلید هر قفل بی کلید بودن خسته ام میخوام خودم قفل باشم چی میشه مگه؟!
یه کم هم پشت به زین برم
یعنی تموم میشه؟!
توحید جان نگرانم کردی خیلی زیاد ٬ اگه کاری از دستم بر میاد بهم بگو لطفا
حتی اگه بشه فقط یه شنونده باشم تا یه جا خالیش کنی ...
منتظرت میمونم که خبرم کنی یا بهم اطمینان بدی که بهتری
اقا اون قضیه تو پی نوشت پست قبل چی شد؟..جواب پوزیتیو بود یا نگتیو؟!...گفتی هدایت یاد کافه نادری افتادم!
دوست عزیزم
مرسی که یه چیزی نوشتی که حداقل بدونیم هنوز هستی، هر چند دلگیر کننده .
خیلی متاسفم. به عنوان کسی که دوستی اش را تازه با تو آغاز کرده بود ، خیلی متاسفم.
اما این درست نیست که شروع نکرده اینجوری تمومش کنی!!!
اگه دوست داشتی و حسش را پیداکردی می توانی بیای
و بلاگم و بگی چی شده.
به قول شب قطبی ، ما شنونده های خوبی هستیم.
نوشتی ولی نگفتی که شاید ...
گفتی ولی حس نکردی که شاید یکی اون طرف ها ...
حس کردی ولی ندیدی که یه نفر داره گریه می کنه از ترس
ببینم تو ایمیل یا ای دی یی چیزی نداری؟؟؟