یک نوشته ی ناشناس...

 

هنوز گاه نیمه شبی٬ رهگذری با سرفه های سرد خویش٬ ثانیه های حضور را

روی پل احترام می گذارد.

من از انسان گفتم. من از عاشق شدن گفتم.

به من رندانه خندیدند!

کنون بگذار با تنهایی خویش همنشین باشم، رها از قید این آلودگی های زمین

باشم.

به جرم عاشقی رویایی ام خواندند. به ذات خود خیانت کرده ام اگر غیر از

این باشم.

به من آموختید فریاد های تلخ بی پاسخ٬ که هر چه در پی آنم فقط در

قصه ها  مانده.

                                 کاش تو خواننده ی شعرم باشی