-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 02:23
نگران نباش! همانی خواهد شد که میخواهی! فقط کمی صبر کمی صبر و کمی دیگر صبر... (یادت باشد لاک پشت ها نمیدوند!)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 دیماه سال 1385 00:56
در روزگاری که دل های آدمیان زنگار بسته و همه جا تاریک چگونه نور را پیدا کنم؟ دریای کوچکی که در دل داشتی براستی انعکاس نور بود من دریای نور را پیدا کزدم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 00:58
من برای پستی نهایتی کمتر از این متصوربودم! ولی تو بینهایت پستی! (رابطه زندگی من و شانس!)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دیماه سال 1385 03:49
دیر زمانیست بر شانه های من خسته بار گرانیست... یادم باشد این بار همان هدف من است تا مقصد بر زمین نمیگذارمش!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دیماه سال 1385 02:14
آشفتگی ذهن من پایان ندارد و من منتظر زلزله مهیب زندگی ام همستم... شمارش معکوس شروع شده پسر! 10 9 8 . . . 0 اشتباه نکن! میخوای اوج بگیری! زلزله نه! تو باید پرواز کنی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 15:02
دوست خوبم هاله منو به یک بازی دعوت کرده که من باید 5تا از خصوصیات خودم و بگم و بعد از 5تا از دوستام بخوام که اونا هم این بازی رو انجام بدن: *تصمیم گرفتن در کمتر از 5 ثانیه! و بعد پشیمون شدن... *سیگار کشیدن به شدت هرچه تمامتر! بعضی روزا به دو پاکت هم میرسه... *وقتی اعصابم بهم میریزه کسی نباید اطرافم آفتابی بشه!...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 دیماه سال 1385 22:13
بازم یه خبر بد دیگه! مهراب پسر دایی عزیزم من کاری از دستم ساخته نیست جز اینکه فقط دعا کنم تا خوب خوب بشی... (پسر دایی من که سرباز نیروهای امداد آمریکایی توی عراق بود به شدت زخمی شده و الان اصلا حال خوبی نداره و هر دو پاهاش سیاه شده...) خدای من به مامانم چی بگم؟؟؟ اون فقط بیست سال داره...
-
من و شب یلدا...
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1385 17:11
امشب شب یلدا... تولد نور مبارک! (پس چرا اینجا هنوز تاریکه؟؟؟؟)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 12:36
چشمهایم را میبندم دستهایم را رو به آسمان دراز میکنم و از خدای مهربان بهترینها را برای مردم شهرم خواهانم. من دوستانی دارم از جنس یاس یارانی از نسل بهار و همشهریانی همچون طراوت باران. ...... این شعار تبلیغاتی یکی از کاندیداهای شهر ماست... یاد دوم خرداد ۷۶ بخیر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذرماه سال 1385 21:05
دیروز حرف های ناگفته بود و بغضی گه در گلو سنگینی می کرد... گذشت و به امروز رسید اما با پلک هایی خیس که اشک بر آن ها سنگینی می کند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آذرماه سال 1385 09:20
باز دلتنگی باز دلتنگی و تنهایی باید بار سفر بست و رفت... کجا؟! نمی دانم!!!! ...... کامنتهای نوشته قبلی پاک شده (علتشو نمیدونم) ... امیدوارم امتحانتو خوب بدی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 11:19
در سرزمین من عشق ورزیدن یعنی کفر... کافران هم کیش من! من کافر می مانم! نخواهم برگشت راه درازی در پیش رو دارم تا مقصد تا بینهایت... به موطنم برمیگردم! در کیش خود میمانم! به سوی مقصد میروم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 03:57
امشب سکوت من فریاد دلتنگی و بی خبریست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 16:58
در جستجوی آبادی تا آخر دنیا رفتم... به ویرانی رسیدم! اکنون با خشت اول از ابتدا آباد میشوم... آبادانی خود به پیش من آمده است!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 22:38
احساس من توی این همهمه گم شد... کسی حرفم و نفهمید تو احمق شدی پسر! نه! با احمق ها طرف شدم! ...... خسته شدم از انتظار سحر آقای سهراب اندکی صبر یعنی چقدر؟! بخدا دیگه کم کم دارم کم میارم!
-
از اینجا تا بینهایت...
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 07:56
از اینجا تا بینهایت... چقدر راه؟ چند ساعت؟ چند روز؟ چند سال؟ از اینجا تا بینهایت؟ راه درازی در پیش داری! توشه سفر و برداشتی؟ نقشه سفر و داری؟ باید دل به دریا بزنی! باید همه چیز و اینجا جا بذاری! باید دست خالی بری! از اینجا تا بینهایت...؟ خیلی وقته که راه افتادم!